آیتالله بهجت(ره) میگوید: علمای سابق که آن همه در علم و
عمل موفق بودند و عمر با برکت داشتند و از انحراف فکری سالم بودند، در اثر
خوردن غذای حلال و اجتناب از غذاهای شبههناک بوده است.
روزی حضرت موسی به خداوند عرض كرد: ای خدای دانا وتوانا ! حكمت این كار
چیست كه موجودات را میآفرینی و باز همه را خراب میكنی؟ چرا موجودات نر و
مادة... زیبا و جذاب میآفرینی و بعد همه را نابود میكنی؟
برخی افراد در ماه مبارک رمضان بهانه های مختلفی برای فرار از روزه می گیرند.
به گزارش خبرنگار ورزشی مشرق، در زمانی که خیلی ها برای دست
بوسی شاه و چاپلوسی سر از پا نمی شناختند تختی هنگام دریافت مدال پهلوانی
روبروی شاه ایستاد...
من یك انسان هستم !
من هم مثل تو موسیقی، خندیدن، و دویدن در باد را دوست دارم ....
خواهش میكنم تو نگاهت را تطهیر كن ... !!!
منبع: www.fereshteha.blogfa.com
دختر با ظاهری ساده و نه مذهبی در حال عبور كردن از خیابان بود
پسری از پیاده رو داد زد سیبیییلو چطوری؟
دختر كاملا خونسرد تبسمی كرد و جواب داد
وقتی تو زیر ابرو بر می داری من سیبیل می زارم
تا این جامعه یه مرد هم داشته باشه
پسر سرخ شد و چیزی نگفت!!!
دل هاي مؤمنین که به هم وصل می شود، آب کُر است . وقتی به علی علیه السلام
متصل شد، به دریا وصل شده است. شخصِ تنها آب قلیل است و در تماس با نجاست
نجس می شود، ولی آب کُر نه تنها نجس نمی شود، بلکه متنجس را هم پاك می کند.
در این بخش داستان هایی با موضوع پند و حکمت و همچنین با موضوعات مناسب برای کودکان و نوجوانان قرار داده می شود و امیدواریم که در کامل کردن این بخش ما را یاری نمایید
روزی بهلول به حمام رفت ولی خدمه حمام به او بی اعتنایی نمودند و آن
قسم که دلخواه بهلول بود او را کیسه ننمودند. با این حال وقت خروج از حمام
بهلول ده دینار که همراه داشت را به استاد حمام داد و کارگران چون این بذل و
بخشش را دیدند همگی پشیمان شدند که چرا نسبت به او بی اعتنایی کردند.
روایت شده است در حدود ٧٠٠ سال پیش، در اصفهان مسجدی بزرگ میساختند. اما
چند روز قبل از افتتاح مسجد، کارگرها و معماران جمع شده بودند و آخرین
خرده کاری ها را انجام میدادند.
يك پيرمرد بازنشسته، خانه جديدي در نزديكي يك
دبيرستان خريد. يكي دو هفته اول همه چيز به خوبي و در آرامش پيش ميرفت تا
اين كه مدرسه ها باز شد. در اولين روز مدرسه، پس از تعطيلي كلاسها سه تا
پسر بچه در خيابان راه افتادند و در حالي كه بلند، بلند با هم حرف مي زدند،
هر چيزي را كه در خيابان افتاده بود شوت ميكردند و سر و صداي عجيبي راه
انداختند. اين كار هر روز تكرار مي شد و آسايش پيرمرد كاملاً مختل شده بود.
اين بود كه تصميم گرفت كاري بكند.