درباره وبلاگ
هیئت جوانان عزادار حضرت ابوالفضل العباس(ع) محله پسکلایه کوچک واقع در شهرستان شهسوار بوده و عمده فعالیتهای این هیئت برگزاری مراسم فرهنگی و مذهبی با حضور جوانان ولائی و متدین محل و حمایت پیران و پیشکسوتان می باشد. مکان هیئت: تنکابن - پسکلایه کوچک - خیابان شهید کوهستانی- خیابان شهید بیژن حسین پور - مسجد صاحب الزمان (عج)
ورود کاربران
آخرين مطالب ارسالي
- روز خاص زیارتی امام رضا علیه السلام
- درگذشت استاد کریم خانی تسلیت باد
- تصنیف بسیار زیبای "قطعه ای از بهشت"
- میلاد امام علی بن موسی الرضا(ع)
- چهل حدیث از امام رضا (ع)
- صلوات خاصه امام رضا علیه السلام
- قطعه "سبزه نوروز" از دکتر اصفهانی در وصف امام رضا علیه السلام
- نماهنگ امام رضا(ع) با صدای حامد زمانی
- سالروز ارتحال رهبر کبیر انقلاب و نیمه خرداد
- ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها و روز دختران
- زندگینامه حضرت معصومه (س)
- کرامات حضرت معصومه (س) از زبان خادمان حرم
- عظمت و کرامت حضرت معصومه سلام (س) در روایات
- شهادت امام جعفر صادق (ع)
- معجزات و کرامات امام صادق علیه السلام
- زندگینامه امام جعفرصادق(ع)
- چهل حدیث از امام جعفر صادق (ع)
- روز آزادی خرمشهر گرامی باد
- نیمه شوال سالروز وفات حضرت عبدالعظیم حسنی(ع)
- سال روز احد و شهادت حضرت حمزه سیدالشهدا (ع)
نويسندگان
آمار بازديد
آنلاين : 1 نفر
بازديد امروز : 41493 نفر
بازديد ديروز : 32758 نفر
بازديد ماه : 74251 نفر
بازديد سال : 41492 نفر
کل بازديد : 313034 نفر
تعداد اعضا : 10 نفر
کل مطالب : 1937
نظرات : 68
شکایت پلنگ زخمی تنکابن از مردم
ولی این دفعه فرق میکنه ...حادثه بزرگی داره برای مردم شهر اتفاق میافته و باید به مردم این شهر کمک کرد هرچند که ممکنه این آفریده خدا که از طبیعت جدا شده و خودش رو درگیر زندگی ماشینی کرده با ما خیلی تفاوت داشته باشه ولی یک روزی با ما در طبیعت زندگی می کرده و همسایه هم بودیم و زیر سایه هم در طبیعت بکر خدا روز رو سپری می کردیم...
امروز باید به این موجود خداوند کمک کنیم...این بود که تمام حیوانات جنگل رو دور هم جمع کردم و به همه اونها گفتم که موضوع از چه قرار است .
در جمع تمام حیواناتی که آمده بودند گفتم: دوستان خبر دارید که چه خطر بزرگی داره شهر رو تهدید می کنه خطری که ممکنه جون خیلی از انسانها رو بگیره و زندگی شون رو نابود کنه . من امروز بنا به رسم و قانون دیرینه ای که از سالها در بین ما بوده و اجداد ما هم تا پای جان برای آن ایستادگی کردند اینجا هستم یکی از ما باید این خبر رو به شهر ببره و مردم بی گناه این شهر رو آگاه کنه ...
قرقاول ها گفتند : خوب ما خیلی سریع این خبر رو به شهر می بریم...
اما عدهای از کاکویی ها و پرنده های دریایی گفتند که شما ها قبل از اینکه به شهر برسید توسط شکارچی ها کشته می شید و نمی تونید این پیام رو به برسونید..
عده ای از گوزن ها و شوکاها رو به کاکویی ها گفتند: درسته ولی خوب شما ها خودتون که در رودخونه چشمه کیله زندگی می کنید و شنیدیم که با مردم شهر خیلی دوست و رفیق شدید تا جایی که روزها مردم از روی پل براتون نون و غذا می ریزن چرا شما این کار رو نمی کنید؟ شکارچی هام کاری به کار شما ندارند.
من گفتم : درسته که کاکویی ها با مردم شهر زندگی خوبی دارند ولی مردم شهر زبان کاکوئی ها رو نمی فهمند و حضور کاکوئی ها در شهر عادی جلوه می کنه بهتره حیواناتی این پیام رو به شهر ببرن که حضورشون غیر منتظره باشه...
گرازها گفتند : ببینید ما که اونقدر در مسیر راه کشاورزای منطقه بودیم که اگه بخوایم این پیام رو ببریم مردم فکر می کنند برای خوردن و تاراج کردن محصولات کشاورزی شون اومدیم و سالهاست که به همین بهانه دست به کشتار ما زدند و حتی گوشت ما ها رو می خورند...
همه حیوانات با تعجب گفتند:..گوشت شماها رو می خورند؟...
گرازها گفتند: بله حتی از خوردن گوشت جوجه تیغی هم کوتاه نمیان...و رو به جوجه تیغی ها کردند و پرسیدند: درسته؟
جوجه تیغی هام به نشانه تایید سرشون رو تکون دادند.
روباه ها گفتند: گراز ها درست می گن این مردم خودشون به هم رحم نمی کنند و از هم می دزدند و به هم دروغ می گن و برای یه لقمه نون متوسل به حقه و فریب میشن ولی ما روباه ها و گراز ها رو محکوم می کنند..
همهمه ای در بین حیوانات بر پا شد...
گرگ ها که تا این لحظه سکوت کرده بودند و هیچ اظهار نظری نمی کردند سری به زیر انداختند و گفتند درسته که ما گرگ و درنده هستیم ولی این قسمتی از طبیعت ماست که برای تامین غذا و روزی مان خداوند در ما آفریده ولی باور کنید که دیدن انسان هایی که تفنگ به دست گرفته و از کشتار هیچ حیوانی دریغ نمی کنند مو به تن ما سیخ می کنه و این انسان از ما گرگ ها هم درنده تر شده حتی عده ای از ما رو به صورت سگ های خانگی به خدمت خودش درآوردند...
من گفتم: دوستان همه صحبتهای شما درسته ولی همه انسان ها که اینجوری نیستند ما هم اینجا هستیم تا قانون طبیعت رو که سالهاست از پدران ما رسیده رو اجرا کنیم یعنی کمک به یک موجود آفریده خدا کمک به بچه ها و سالخورده ها اگه قرار باشه به خاطر یک سری مردم زشت و زبون و خودخواه ما از وظیفه خودمون کوتاهی کنیم که نمیشه!
همهمه ای دوباره شروع شد...
گرگ ها گفتند : درسته ما موافقیم و تمام سعی مون رو می کنیم....
روباه ها و پرنده ها گراز ها گوزن ها شوکا ها جوجه تیغی ها و تمام حیوانات یکی یکی تایید کردند
هدهد که باهوش ترین ما در جمع بود و تا این زمان خوب به صحبت ها گوش می کرد گفت : منم موافقم ولی باید بگم که حیواناتی باید به سمت شهر برن که دیدنشون برای مردم تازگی داشته باشه و نشان دهنده پیام باشه...فکر می کنم پلنگ ها و گرگ ها مناسب این کار باشند...
چون براحتی از خط شکارچی ها می تونند رد شن و اگه شکارچی ها به اونها شلیک کنند هم می تونند خودشون رو تا حوالی شهر برسونند...
باز همهمه ای در بین حیوانات راه افتاد ...من به نمایندگی از طرف تمام پلنگ ها گفتم : ما حاضریم این پیام رو به مردم شهر برسونیم...گرگ هام گفتند که ما هم هستیم...
بعد از این تصمیم گیری از جمع پلنگ ها و گرگ ها تعدادی رو انتخاب کردیم و قرار شد از ارتفاعات البرز در نقاط مختلف به سمت تنکابن و رامسر و شهرهای دیگر حرکت کنیم ...
من در مسیر جاده دو هزار به سمت تنکابن حرکت کردم که در جنگل ها دوبار با شکارچی ها برخورد کرده و فرار کردم ولی متاسفانه مجروح شدم و گلوله آخر که به مهره ستون فقراتم خورده بود توان حرکت را از من گرفت ... در کنار رودخانه دوهزار در حالی که درد تمام وجودم رو گرفته بود به فکر صحبتهای دوستام افتادم ...شاید حق با اونا بود ...این انسان او انسانی نیست که پدران ما قبلا می شناختند و به ما معرفی کرده بودند...راهی بود که خودم انتخاب کرده بودم پشیمان نبودم ولی حسرت می خوردم که چرا پیام مهم رو نتونستم به مردم برسونم...احتمالا شکارچی ها دنبالم بودم تا منو بکشند و پوستم رو از بدنم جدا کنند...در این افکار غوطه ور بودم که ناگهان شکارچی ها رسیدند... با دیدنشون تمام سعی و تلاشم رو کردم که فرار کنم ولی فایده ای نداشت...دیگه لحظه های آخر زندگی ام بود ... فقط داغی گلولهایی که به کمرم خورده بود رو احساس می کردم و داغی اشکهایی که از شدت درد و حسرت از چشمانم جاری می شد...
شکارچی ها به من نزدیک شدند...اما با شکارچی هایی که من دیدم خیلی فرق داشتند... صدای شلیک تفنگ رو شنیدم گلوله ای به من خورد ولی گلوله نبود سوزنی بود که در بدنم فرو رفته بود بعد از مدتی احساس درد از بدنم محو شد و خواب آلودگی چشمانم رو فراگرفت...
با چشمان نیمه بازم دیدم که افرادی که من فکر می کردم شکارچی هستند آمدند و مرا در پتویی پیچیدند و با خود به آنطرف رودخانه برند و در ماشینی قرار دادند....از طرز رفتارشون متوجه شدم که قصد کشتن مرا ندارند این رو از رفتارشون میشد فهمید. من رو به شهر بردن...وقتی شهر رو و آدم های مختلف رو دیدم خوشحال شدم از اینکه ماموریتم درست انجام شده منو به ساختمونی بردند که خیلی ها اونجا بودند و سعی می کردند به من کمک کنند اینو تو صورت هاشون که نگاه می کردم می فهمیدم وقتی منو تو اون وضعیت می دیدند و چشماشون مثل من اشکبار میشد می فهمیدم که چه انسان های خوب دیگه ای هم اینطرف خط شکارچی ها هستند..و اشک هام دیگه اشک خوشحالی بود...من اشتباه نکردم هنوز انسان ها طبیعت و ما حیوونا رو فراموش نکردند و ما رو دوست دارند...درد دوباره به سراغم اومده بود و دیگه تحمل نداشتم .. دوست داشتم هر چی زودتر این وضعیت تموم بشه ،دیدن اشکای آدمای خوبی که تمام سعی و تلاششون رو برای نجات من می کردند دردم رو بیشتر می کرد...سوزن دیگه ای به من زدند و من کم کم داشت خوابم می گرفت ...همین جور که خوابم سنگین تر و سنگین تر میشد می دیدم که آدمای خوب دور و برم گریه هاشون شدید تر میشه...متوجه شدم که این خواب آخرمه..دیگه درد نداشتم آخرین تصویر ذهنم چشمای اشک آلود آدمای خوب و دوست داشتنی بود که به من خیره شده بودند و شاید داشتند این پیام مهم رو از چشم های در خواب سنگین فرو رفته من می خوندند.
سرما و برف شدیدی در حال ریزش و حرکت به سمت شهرهای تنکابن و رامسر است و مردم منطقه باید هر چه زودتر خودشون رو برای این وضعیت آماده کنند.
نویسنده: مدیر وبلاگ
توضیح: در قدیم الایام مردم منطقه از روی آشیانه ساختن پرندگان در بهار پی به سردی و گرمی آن سال می بردند . پیدا شدن حیوانات جنگل در مراتع و باغ ها را نشانه هجوم سرما و یا یک پدیده غیر طبیعی می دانستند از آواز شغال ها در شب متوجه می شدند که بزودی هوا صاف خواهد شد از نزدیک شدن گنجشک ها به مردم برای گرفتن دانه متوجه ریزش قریب الوقوع برف می شدند اگر برف در ساعات عصر که این زمان را به زبان محلی گاودوشان می گویند ، متوقف نمی شد را نشانه ادامه دار بودن بارش برف می دانستند. مردم سواحل خزر صدای خروش موج های دریا را در دل شب نشانه صاف شدن آسمان از ابرها در روز بعد می دانستند مه بهاری در نزدیک صبح نشانه ای بود برای نزدیکی ماهی ها به کناره و روز پر برکتی برای ماهیگیری. و حضور جانوران نایاب در فصل سرما چون پلنگ ،خرس و گرگ نشانه سرمای شدید زمستانی.
به نظر شما آیا حضور پلنگ در جاده دوهزار را نباید جدی و پیام آور سرمای شدید به حساب می آوردیم ؟
تعداد بازديد : 80 | ارسال نظر(0) | نسخه قابل چاپ | موضوع: قصه و داستان,
برچسب ها: شکایت پلنگ زخمی تنکابن از مردم
جستجو
پربازديدترين مطالب
پيوندها
- پرچم سرخ یا حسین
- مختارنامه ای ها
- پایگاه جامع عاشورا
- ایران و جهان چند قطبی
- ایران ارتوپد
- دریای خزر
- داستان برای کودکان و نوجوانان
- تغذیه سالم و درست
- هیئت انصارالحسین (ع) شهدای آذریهای تنکابن
- هیئت انصار الحسین
- بزرگترین وبلاگ اشعار مذهبی
- بچه های شیعه
- سایت مسجد جمکران
- پایگاه اطلاع رسانی تعزیه ایران
- تجربه های آموزشی قرآنی
- دار الایتام امام هادی (ع)
- آموزش زبان انگلیسی برای کودکان
- کوچکترین مرد کربلا
- پایگاه مقاومت شهدای پسکلایه کوچک
- شجره طیبه صالحین
- فروشگاه اسلام مارکت
- آموزش مداحی امیرپور خادم العباس
- شیعه نیوز
- شیعه لیدرس
- هاست رایگان
- پوسترهای مذهبی
- مجمع جهانی حضرت علی اصغر(ع)
- دختران آفتاب
- سایت آیت الله سیستانی
- مرکز تعلیمات اسلامی واشنگتن
- تو فقط لیلی باش
- طرح عفاف و ترویج حجاب
- حسینیه نوحه
- طراحی سایت
- ریاحین
- سبک زندگی اسلامی
- کتابخانه احادیث شیعه
- اسلام کوئست
- مسجد الزهرا
- عقیق