درباره وبلاگ
هیئت جوانان عزادار حضرت ابوالفضل العباس(ع) محله پسکلایه کوچک واقع در شهرستان شهسوار بوده و عمده فعالیتهای این هیئت برگزاری مراسم فرهنگی و مذهبی با حضور جوانان ولائی و متدین محل و حمایت پیران و پیشکسوتان می باشد. مکان هیئت: تنکابن - پسکلایه کوچک - خیابان شهید کوهستانی- خیابان شهید بیژن حسین پور - مسجد صاحب الزمان (عج)
ورود کاربران
آخرين مطالب ارسالي
- سالروز وفات حضرت فاطمه معصومه(س) بر تمامی شیعیان تسلیت باد
- میلاد با سعادت امام حسن عسکری(ع)
- میلاد امام جعفرصادق(ع) مبارک باد
- حوادث شب ولادت حضرت رسول(ص)
- شهادت امام رضا(ع) تسلیت باد
- شهادت ختم رسل ، محمد رسول الله (ص) تسلیت باد
- شهادت امام حسن مجتبی(ع) بر تمامی شیعیان تسلیت باد
- اربعین حسینی بر تمامی شیعیان تسلیت و تعزیت باد
- زیارت اربعین امام حسین علیه السلام
- شهادت حضرت رقیه سلام الله علیها
- اول صفر ورود اهل بیت (ع) به شام
- وقایع روز نوزدهم محرم حركت كاروان اسرا به شام و وقایع عجیب این سفر
- وقایع روز سیزدهم محرم مجلس ابن زیاد لعنه الله علیه
- روز سیزدهم محرم - تدفین پیکر شهدای کربلا
- وقایع روز دوازدهم محرم سخنان حضرت زینب (س) در ورود به کوفه
- شهادت امام سجاد علیه السلام
- وقایع روز یازدهم محرم حرکت کاروان اسرا به کوفه
- ۱۱ معجزه بعد از عاشورا
- نقش شیطان در روز عاشورا
- هجرت و مجاهدت - شب دهم محرم الحرام
نويسندگان
آمار بازديد
آنلاين : 1 نفر
بازديد امروز : 74372 نفر
بازديد ديروز : 32758 نفر
بازديد ماه : 107130 نفر
بازديد سال : 74371 نفر
کل بازديد : 345913 نفر
تعداد اعضا : 10 نفر
کل مطالب : 1982
نظرات : 69
یک حکایت مدیریتی
يك پيرمرد بازنشسته، خانه جديدي در نزديكي يك
دبيرستان خريد. يكي دو هفته اول همه چيز به خوبي و در آرامش پيش ميرفت تا
اين كه مدرسه ها باز شد. در اولين روز مدرسه، پس از تعطيلي كلاسها سه تا
پسر بچه در خيابان راه افتادند و در حالي كه بلند، بلند با هم حرف مي زدند،
هر چيزي را كه در خيابان افتاده بود شوت ميكردند و سر و صداي عجيبي راه
انداختند. اين كار هر روز تكرار مي شد و آسايش پيرمرد كاملاً مختل شده بود.
اين بود كه تصميم گرفت كاري بكند. روز بعد كه مدرسه تعطيل شد، دنبال بچه ها رفت و
آنها را صدا كرد و به آنها گفت: «بچه ها شما خيلي بامزه هستيد و من از اين
كه ميبينم شما اينقدر نشاط جواني داريد خيلي خوشحالم. من هم كه به سن شما
بودم همين كار را ميكردم. حالا مي خواهم لطفي در حق من بكنيد. من روزي
1000 تومن به هر كدام از شما مي دهم كه بياييد اينجا، و همين كارها را
بكنيد.» بچه ها خوشحال شدند و به كارشان ادامه دادند.
تا آن كه چند روز بعد، پيرمرد دوباره به سراغشان آمد و گفت: « ببينيد بچه
ها متأسفانه در محاسبه حقوق بازنشستگي من اشتباه شده و من نميتونم روزي
100 تومن بيشتر بهتون بدم. از نظر شما اشكالي نداره؟» بچه ها گفتند: « 100 تومن؟ اگه فكر ميكني ما
به خاطر روزي فقط 100 تومن حاضريم اينهمه بطري نوشابه و چيزهاي ديگه رو شوت
كنيم، كور خوندي. ما نيستيم.» و از آن پس پيرمرد با آرامش در خانه جديدش به زندگي ادامه داد. شما چه تفسير مديريتي يا سازماني از اين حكايت داريد؟
منبع: سایت داستانک
جستجو
پربازديدترين مطالب
پيوندها
- پرچم سرخ یا حسین
- مختارنامه ای ها
- پایگاه جامع عاشورا
- ایران و جهان چند قطبی
- ایران ارتوپد
- دریای خزر
- داستان برای کودکان و نوجوانان
- تغذیه سالم و درست
- هیئت انصارالحسین (ع) شهدای آذریهای تنکابن
- هیئت انصار الحسین
- بزرگترین وبلاگ اشعار مذهبی
- بچه های شیعه
- سایت مسجد جمکران
- پایگاه اطلاع رسانی تعزیه ایران
- تجربه های آموزشی قرآنی
- دار الایتام امام هادی (ع)
- آموزش زبان انگلیسی برای کودکان
- کوچکترین مرد کربلا
- پایگاه مقاومت شهدای پسکلایه کوچک
- شجره طیبه صالحین
- فروشگاه اسلام مارکت
- آموزش مداحی امیرپور خادم العباس
- شیعه نیوز
- شیعه لیدرس
- هاست رایگان
- پوسترهای مذهبی
- مجمع جهانی حضرت علی اصغر(ع)
- دختران آفتاب
- سایت آیت الله سیستانی
- مرکز تعلیمات اسلامی واشنگتن
- تو فقط لیلی باش
- طرح عفاف و ترویج حجاب
- حسینیه نوحه
- طراحی سایت
- ریاحین
- سبک زندگی اسلامی
- کتابخانه احادیث شیعه
- اسلام کوئست
- مسجد الزهرا
- عقیق