درباره وبلاگ
هیئت جوانان عزادار حضرت ابوالفضل العباس(ع) محله پسکلایه کوچک واقع در شهرستان شهسوار بوده و عمده فعالیتهای این هیئت برگزاری مراسم فرهنگی و مذهبی با حضور جوانان ولائی و متدین محل و حمایت پیران و پیشکسوتان می باشد. مکان هیئت: تنکابن - پسکلایه کوچک - خیابان شهید کوهستانی- خیابان شهید بیژن حسین پور - مسجد صاحب الزمان (عج)
ورود کاربران
آخرين مطالب ارسالي
- شهادت حضرت زهرا (س) بر تمامی شیعیان تسلیت باد
- میلاد حضرت زینب کبری(س) و روز پرستار
- ۱۳ آبان روز ملی مبارزه با استکبار جهانی
- ۱۳ آبان و نکات عبرت آموز در تاریخ ایران
- سالروز وفات حضرت فاطمه معصومه(س) بر تمامی شیعیان تسلیت باد
- میلاد با سعادت امام حسن عسکری(ع)
- شهادت مظلومانه مردم غزه
- میلاد حضرت رسول (ص) مبارک باد
- میلاد امام جعفرصادق(ع) مبارک باد
- سالروز ازدواج پیامبر اکرم (ص) و حضرت خدیجه (س)
- آغاز امامت حضرت مهدی(ع)
- شهادت امام حسن عسکری (ع) بر تمامی شیعیان تسلیت باد
- معجزات و کرامات امام عسکری علیه السلام
- چهل حدیث گوهربار از امام حسن عسکری علیه السلام
- زندگینامه امام حسن عسکری علیهالسلام
- شهادت امام رضا(ع) تسلیت باد
- شهادت ختم رسل ، محمد رسول الله (ص) تسلیت باد
- شهادت امام حسن مجتبی(ع) بر تمامی شیعیان تسلیت باد
- زندگینامه پیامبر اسلام از تولد تا رحلت
- روضه ۲۸ صفر و رحلت پیامبر (ص)
نويسندگان
آمار بازديد
آنلاين : 1 نفر
بازديد امروز : 58326 نفر
بازديد ديروز : 32758 نفر
بازديد ماه : 91084 نفر
بازديد سال : 58325 نفر
کل بازديد : 329867 نفر
تعداد اعضا : 10 نفر
کل مطالب : 1979
نظرات : 69
از طواف مکه واجب تر!
صحبت از مکه شد و زیارت خانه خدا یکی از خادمین بیاد داستان یکی از بستگانش
افتاد که به رحمت خدا رفته بود و شرح حال آن را اینگونه تعریف می کرد... طواف کعبه دل کن اگر دلی داری دلست کعبه معنی تو گل چه پنداری طواف کعبه صورت حقت بدان فرمود که تا به واسطه آن دلی به دست آری هزار بار پیاده طواف کعبه کنی قبول حق نشود گر دلی بیازاری بده تو ملکت و مال و دلی به دست آور که دل ضیا دهدت در لحد شب تاری هزار بدره زرگر بری به حضرت حق حقت بگوید دل آر اگر به ما آری که سیم و زر بر ما لاشیست بیمقدار دلست مطلب ما گر مرا طلبکاری ز عرش و کرسی و لوح قلم فزون باشد دل خراب که آن را کهی بنشماری مدار خوار دلی را اگر چه خوار بود که بس عزیر عزیزست دل در آن خواری دل خراب چو منظرگه اله بود زهی سعادت جانی که کرد معماری عمارت دل بیچاره دو صدپاره ز حج و عمره به آید به حضرت باری کنوز گنج الهی دل خراب بود که در خرابه بود دفن گنج بسیاری کمر به خدمت دلها ببند چاکروار که برگشاید در تو طریق اسراری گرت سعادت و اقبال گشت مطلوبت شوی تو طالب دلها و کبر بگذاری چو همعنان تو گردد عنایت دلها شود ینابع حکمت ز قلب تو جاری روان شود ز لسانت چو سیل آب حیات دمت بود چو مسیحا دوای بیماری برای یک دل موجود گشت هر دو جهان شنو تو نکته لولاک از لب قاری وگر نه کون و مکان را وجود کی بودی ز مهر و ماه و ز ارض و سمای زنگاری خموش وصف دل اندر بیان نمیگنجد اگر به هر سر مویی دو صد زبان داری
می گفت یکی از بستگان نزدیک من به نام بهرام که فرهنگی بود با وجودی که چندین سال قبل بازنشسته شده بود ولی برای تامین مخارج زندگی دست از کار نکشیده و مشغول کار در دفترخانه یکی از دوستانش بود و در تمام دوران زندگی دست از کار و تلاش بر نداشت. زندگی مرفه و عالی نداشت ولی شکر خدا خونه و درآمدی داشت تا خودش و خانواده اش رو در این سن بالا اداره کنه. در کمک به خویشان و دوستان هم هیچ مضایقه نداشت.
در دوران جوانی به اتفاق دو نفر از همکاران و دوستان قدیم که در آموزش و پرورش کار می کردند قطعه زمینی با قیمت خیلی پایین خریداری کرده بودند که همش سنگ بود و زمین هموار و مناسبی نداشت و سه نفرشان نیت کرده بودند که اگه قیمتی پیدا کرد بفروشند و سه نفری با هم به خانه خدا مشرف شوند.
سالها از این ماجرا می گذشت و حتی پس از بازنشستگی هم گشایشی حاصل نشد در طول این سالها سه نفر دوست بارها به زمینشان که در سراشیبی تندی قرار داشت و پر از سنگ بود می رفتند و برای تفریح با هم می گفتند و می خندیدند مزاح می کردند که این زمین برای رفتن ما به خانه خدا جوابگو نیست و امیدی نداریم شاید خیرش به نوه های ما برسه ولی به ما نه..
سالها گذشت و تا اینکه در توسعه شهری زمین این سه نفر قیمت پیدا کرد و دو تا از دوستان آقا بهرام ما اومدند و بهش مژده دادند که قیمت که رفته بالا بماند مشتری هم برای زمین پیدا شده مثل اینکه خدا ما رو طلبیده.
هر سه نفر خوشحال رفتند و زمین رو با قیمت مناسب فروختند و آماده شدن برای زیارت خانه خدا. موقع ثبت نام که شد این فامیل گرامی ما آقا بهرام به دوستانش اعلام کرد من نمی تونم بیام.
دوستاش که اصلا فکر این را هم نمی کردند پس از سالها انتظار این جواب رو بشنوند از آقا بهرام پرسیدند که چرا رفیق نیمه راه شدی؟ قرار ما این نبود.
آقا بهرام گفت: من کاری دارم که از حج واجب تره
دوستاش گفتند: که اگه مشکلی پیش اومده به ما بگو کمکت کنیم
آقا بهرام گفت: نه نگران نباشید مشکلی نیست من نیت ام رو عوض کردم
آقا بهرام چند ماه بعد عروسی پسرش بود و تصمیم داشت این پول رو برای پسرش هزینه کنه و بعد از عروسی براش خونه بگیره وقتی دوستاش متوجه شدند خواستند کمکش کنند که به سفر حج هم برسه ولی قبول نکرد و می گفت این هم عمل خیر هست و یکی از آرزوهای من این هست که پسرم رو داماد کنم.
عروسی به خوبی و خوشی برگزار شد و داماد و عروس سر خونه زندگی خودشون رفتند یک ماه بعد از عروسی، آقا بهرام صبح از همسرش و بچه ها خداحافظی کرد و حتی حلالیت طلبید و رفت محل کارش به محضی که به محل کارش رسید از یکی از همکارای جوانش یک لیوان آب خواست و یک لیوان آب رو که خورد نشست و همون جا سکته کرد و فوت شد.
خودش بارها آرزو می کرد که اگه قرار بمیرم خدا کنه یا محل کارم باشم یا خونه ام تو مسیر راه اگه بمیرم تا بخوان منو شناسایی کنند و خانواده ام رو پیدا کنند خیلی برای خانواده ام عذاب آور میشه ... و همون جور فوت شد که دوست داشت یعنی تو محل کارش.
دوستاش و اقوام همه مطلع شدند و تو مراسم صحبت از رفتن مکه اش شد و اینکه با وجود علاقه ای که به رفتن به حج داشت ولی برای سر و سامان دادن به زندگی پسرش از خودش گذشت و همه به خاطر این گذشت و بزرگواریش ازش یاد می کردند.
دوتا از دوستاش که تو مراسم بودند برای مکه ثبت نام کرده بودند و اسم یکشون اعلام شده بود و دو سه ماه بعدش عازم بود. چند روز مونده به حرکت اومدند از خانواده آقا بهرام ، دوست قدیمی شون خداحافظی کردند و طلب حلالیت.
ماجرا از اینجا شروع شد که بعد از برگشتن از مکه با همسر آقا بهرام تماس گرفتند که ما همین حالا میایم برای دیدن شما و عجیب بود چون معمولا دوستان و آشنایان برای دیدن مسافرای مکه به منزلشون میرن.
همسر آقا بهرام تعریف می کرد که وقتی به منزل ما اومدند من دیدم اشک و گریه بهشون مجال صحبت کردن نمی ده...
دوست آقا بهرام و خانمشون بعد از اینکه کمی آروم تر شدند تعریف کردند که موقعی که به مکه رفتند به یاد همه بودند ولی اتفاقی که افتاده این بود که هنگام طواف مکه دوست آقا بهرام ، جلوی خودش در چند متری اش بهرام رو میبینه و شوکه میشه برای اینکه شک و تردیداش برطرف بشه صداش میزنه: بهرام...بهرام...
میگه برگشت منو نگاه کرد در حالی که لبخند میزد و در همین موقع من از حال رفتم ..
و این ماجرا رو با گریه تعریف می کرد خانمش می گفت تو طواف دیدم همسرم یه لحظه به جلو خیره شد و صدا زند بهرام...بهرام... و دستش رو دراز کرد به سمت جلو و حالش بد شد و من خودم رو سریع بهش رسوندم...
بر اساس خاطرات یکی از خادمان هیئت عزاداری
تعداد بازديد : 85 | ارسال نظر(0) | نسخه قابل چاپ | موضوع: وقایع هیئت عزاداری, حوادث و اتفاقات عجیب,
برچسب ها: داستان زیارت مکه
جستجو
پربازديدترين مطالب
پيوندها
- پرچم سرخ یا حسین
- مختارنامه ای ها
- پایگاه جامع عاشورا
- ایران و جهان چند قطبی
- ایران ارتوپد
- دریای خزر
- داستان برای کودکان و نوجوانان
- تغذیه سالم و درست
- هیئت انصارالحسین (ع) شهدای آذریهای تنکابن
- هیئت انصار الحسین
- بزرگترین وبلاگ اشعار مذهبی
- بچه های شیعه
- سایت مسجد جمکران
- پایگاه اطلاع رسانی تعزیه ایران
- تجربه های آموزشی قرآنی
- دار الایتام امام هادی (ع)
- آموزش زبان انگلیسی برای کودکان
- کوچکترین مرد کربلا
- پایگاه مقاومت شهدای پسکلایه کوچک
- شجره طیبه صالحین
- فروشگاه اسلام مارکت
- آموزش مداحی امیرپور خادم العباس
- شیعه نیوز
- شیعه لیدرس
- هاست رایگان
- پوسترهای مذهبی
- مجمع جهانی حضرت علی اصغر(ع)
- دختران آفتاب
- سایت آیت الله سیستانی
- مرکز تعلیمات اسلامی واشنگتن
- تو فقط لیلی باش
- طرح عفاف و ترویج حجاب
- حسینیه نوحه
- طراحی سایت
- ریاحین
- سبک زندگی اسلامی
- کتابخانه احادیث شیعه
- اسلام کوئست
- مسجد الزهرا
- عقیق